کتابخانه عمومی عطاملک جوینی

قفسه های کتاب کتابخانه عطاملک شهر نقاب به روی همگان باز است!!!

داستان های جالب و آموزنده

 داستان اول :

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پُر می شد از نجوا... تخته را که پاک می کرد ، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...

... آن روز معلم با تأنّی وارد کلاس شد. کلاس غـُـلـغُـلـه بود.یکی گفت : «خانم اجازه!؟ گلابی بازم دیر کرده.»  و شلیک خنده کلاس را پر کرد...معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه ی سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پُر نکرد...

داستان دوم:

 نقّاشي دوره گرد براي يافتن چند نمونه کاري ، در يکي از روستاهاي بين راه توقّف مي کند. يکي ازنخستين مشتريانِ  او مردی معتاد بود که با وجود صورت کثيف و نتراشيده و لباس هاي گل آلود ، با وقار و متانتي که در خود سراغ داشت ، مقابل نقّاش مي نشيند .

پس از آن که نقّاش بيشتر از حدّ معمول بر روي چهره ی او کار مي کند ،تابلو را از روي سه پايه بر مي دارد و به  او نشان می دهد . مرد معتاد هاج و واج ،به مرد خوش لباس و خوش تیپِّ روي تابلو نگاه مي کند و مي گويد:  « اين که من نيستم.»

نقّاش پاسخ مي دهد : «من شما را آن طور که مي توانيد باشيد ، کشيده ام.»

داستان سوم:

  پادشاهی جایزه‌ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.نقّاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می‌دویدند، رنگین کمان در آسمان  و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اوّلی، تصویرِ دریاچه‌ی آرامی بود که کوه‌های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.در جای جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می‌کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه‌ی کوچکی قرار داشت، پنجره‌اش باز بود، دود از دودکش آن بر می‌خاست، که نشان می داد شام گرم و لذیذی آماده است.

تصویر دوّم هم کوه‌ها را نمایش می‌داد. امـّـا کوه‌ها ناهموار بود، قلّـه‌ها تیز و دندانه‌ای بود. آسمانِ بالای کوه‌ها ، بی رحمانه‌ تاریک بود و ابرها ، آماده ی آذرخش، تگرگ و بارانِ سیل‌آسا بودند.

       این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. امّا وقتی آدم با دقّت به تابلو نگاه می‌کرد ، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه‌ی پرنده‌ای را می‌دید. آن جا، در میان غُـرّش وحشیانه‌ی توفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده‌ی جایزه‌ی بهترین تصویر آرامش، تابلوی دوّم است. و بعد توضیح داد: « آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، و راحت یافت شود، بلکه آن چیزی است که می‌گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است. »

منبع: کتاب:«تلنگر» به کوشش مهندس حمیده خزائی ، انتشارات گـل محمدی ، مشهد،1391 چاپ دوم صفحه ی 51 و 52              ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و ما معتقدیم که:«آرامش فقط در یاد خدا است و در مسایل و مشکلات زندگی ؛ باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است.»

 

 

 

 

 

 

[ یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:داستان, کوتاه, جالب, آموزنده,

] [ 14:23 ] [ ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 32 صفحه بعد